این پست واسه بچه هایی که به تازگی عــــــــلاقه مند به این وب شدن و خواستن خاطره ای از کلاس اول بنویسم
و دیگه این که خواستن سلیس و روان باشه تقدیم به کلاس اولی ها:
اول دبستان بـودم . دروغ و دغــــل رو نمی فهمیدم ،بچه های مدرسه دوســــت داشتن دوســــــتم باشن، چـــــون
بازیها و شـعرهایی بــلد بـودم که اغلــب بلـد نبودن و وسایلی که براشون جالب بود.
اهل شعر بودم . شعر می گفتم. یکی از بچه ها شعرم رو با دغل گرفت و رفــــت جای من سر صف خوند .
کلـی تشویقش کردن و جایزه خوبی گرفت . دلم گرفت ودیگه شعر ننوشتــــــــــم .
مامان واسم تل قشنگی گرفت .سپرد که حواسم باشه گمـش نکنم.خیلی خیلی خوشگل بود.
دوستی داشتم و واقعاً به او اعتماد داشتم. گفت :بده واست نگهش دارم ، گم نشه، گفتم : نه با اسرار راضیم کرد.
آخر کلاس بود.
گفتم : خوب دیگه باید بریـم، تلم رو بده، بهانـــــــــــــــــــه جویی کرد. اسرارش کردم گفت:از مدرسـه بریـــم بیــرون،
از مدرسه رفتیم بیرون، باز بهانـــــــــه جویی ،کلافــــه شده بــودم. پشت مدرسه فضــای متروکـــه ای بود ،مرداب و
و کمی پائین تر برکه ای پر از ماهی، گفت : اگه تل رو می خـوای، باید بری اون پشت و من رو نگـا ه نکنی خسته
شده
بــــودم . دیگه بش اعتماد نکردم . دزدکی نگاه کردم . دیدم دست برد تو خاک . گفت : زیر یکی از این تپه هاســــت.
رفتم سراغ همون تپه خبــری نبود. گفت : نه حواست نبود وسط زنگ اومــدم همین جا قایمش کردم.گریم گرفتــــه
بود باز گولم زد، در حالی که خاک از ما بین انگشتام فرو می ریخت کم کم صدای حق حق بغــض ترکیدم بود کــــــه
فضای معرکه رو دلگیر تر کرد و زیر پام ارغام شن بود که رد می شد تپه ها کـوتاه بودن امـا! سخت بـود بیشتر از
صـــــــــد تپه و من غافل از دروغهای پی در پــــــی، گشتم وگشتــــم . مرتب التماسش می کردم و اون با تمسخـر
نگام می کرد خیلی، خیلی خسته و تشنه بودم ، تشنه یه قطره آب از ناراحتی چشمام سیـاهی می رفـــــت .
خسته بـودم ، اما کسی نبود تا بگم چه بلایی سـرم اومده با صورتی خیس از اشک، گفتم : تو دوستم بودیا؟ مگه
نگفتـــی: دوستم داری!
بد جـنس ،نیش خند زد و باز از من اسرار از اون انکار،با گریه رفتم طرف مدرسه، ما کلاس اولی ها دو ساعت زودتر
تعطیل می شدیم.خواهرش پنجمی بود .
رفتم دم در مدرسه، ایستاده بــود .بغض امونم نمی داد . به سختی شکایتم رو هجی می کردم گفتــم: چـی بـــــه
سرم آورده به خواهرش نگاه کرد! و باز انکـــــــــار این بار جای گریه سوختم . دیگه باورم شد که تل نازنینم از دسـتم
رفته بعد فقط با نا امیدی یه جمله گفتم : من رو اذیت کردی تو رو خدا تلم رو خراب نکن مواظبش باش
به مامان چی می گفتم؟ تو دار بودم اما اهل دروغ نه، براش تعریف نکردم . گفتم: یــکی از بچه ها. مامان یکی دیگه
واسم خرید اما همیشه داغ اون تل به دلم موند.
روز به روز دزدی هاش بیشتر شد و مامان مجبور شد به مدرسه بیاد .مدیر که جریان دزدی های پی در پی رو شنید
ناراحت شد.
وسط املاء مــــدیر وارد کـلاس شـــد. من رو خواست ایستـــادم گفت:خوشگل خانـوم، کـی وسایلت رو مـــی دزده ؟
فقط اسمش رو بگو! ایستادم نگاش کردم، خیلی ترسیده بود ،انگار یکی تو دلم گفت :نه، نگو
گفتم : نمی دونم! مــــــدیر دستی به سرم کشید و گفت : بفرما عــــــزیزم.
و از اون موقع تا الان هر وقت خواستم ،دوستی انتخاب کنم امتحانش کردم .
اول وسیلــه ای به امانت می دادم و بعد حرفی رو به عنوان راز، می گفتم یا اینکه بشون پـــول قرض می دادم اما
هیچ کدوم دوست نبودن مجبور شدم فقط خودم دوستشون باشـــم اما کــسی رو دوست ندونم نتونستم دوستی
داشته باشم. ولی دوست بودم.
و حالا تنها راه برام این مونده:هر وقت قرار باشه به کسی اعتماد کنم .
جلـــوش گــــــاف مـــی دم جـــــوری کـــــــــه بـــــــــاورش نــمی شــــه
انقدر تمیز که به عقل جن هم نمی رسه شاید بگید راه خوبی نیست.
اما! تنها زمانی می شه کسی رو دوست دونست و باش درد دل کرد،
که ببینیم وقتی روش تو رومون باز می شه چــه عکس العملـــی نشون می ده و ایـــن بهتـــره تا اینکه بگیــــــــــم :
ای خدا چرا این جور شد . ای کاش این آشنــــــــایی ها نبود! یا که این جـــدایی ها نبود!
باید به دیگران اجازه بدیم خود خودشون باشن نه عروسکی که مدام تعریف و تمجید کنه.
اگه بعد از گاف دادن رفتارش مثل گذشته بود و کمی هم عوض نشد و مثل گذشته احترام گذاشت این دوست واقعی
و همیشه در کنار ما می مونه.
باید آدمها رو راحــــــت گذاشت تا بتونن و جرعت پیدا کنن خود واقعی شون رو نشون بدن
بایــد آدمها رو اون جور که هستن خواست نه بخاطـــــــر شغــــــــل ، موقعییت و ظاهـــــر .
خدا واقعاً دوستم داشت. دوستم داشت، که از اول عمرم گفت:ساده نبــاش. اعتماد نکن ،امـــــــــا!آدم بــــــــــــاش
در مواقعی باید بهلول بود تا بهلول نباشی آدمهای رند رو نمی تونی بشناسی.
همزبونی ها اگه شیرین تره همدلی از همزبانی بهتـــــره
پروانه فرد
نظرات شما عزیزان:
مهسا 
ساعت16:00---23 ارديبهشت 1390